مولانا و برخي از نيازهاي جامعه امروز (2)


 

نويسنده: سيد علي محمد سجادي*




 

ب- ثروت و فزون طلبي
 

آنچه امروز بسياري را سخت به خود مشغول داشته است، و البته منحصر به امروز و ديروز نيست، بيش خواهي و پيش خواهي يعني حرص و آز است. مولانا و سرچشمه افکار او يعني شرع انور هرگز با کسب مال و بهره وري از آن مخالف نيست، بلکه کار و کوشش در راه طلب روزي و ثروت مشروع در خور مقام انساني تا آن حد که به کس نيازمند و وابسته نباشد و فارغ از انديشه معيشت و روز گذرا زندگي بتواند زيست، نه تنها جايز بلکه واجب شمرده شده است:

شب پراکنده خسبد آن که پديد
نبود و جه بامدادانش

مور گرد آورد به تابستان
تا فراغت بود زمستانش

(سعدي، گلستان، 1369، حکايت 19)
مولانا براساس حديث نبوي نظر خود را در اين باره در اين بيت گنجانده است:

مال را کز بهر دين باشي حمول
نعم مال صالح خواندش رسول

(دفتر اول، بيت 984)
حکايت آنان که ثروت و ثروت اندوزي را هدف غايي زندگاني مي دانند، حکايت سرگين کشاني است که از بام تا شام رنج مي برند و باري به دوش مي کشند تا آب خزينه حمام را گرم کنند، اما اين ديگرانند که سروتن را در آن آب از چرک و شوخ فرو مي شويند. ثروت اندوزان در جمع رقبا از ميزان ثروت خود لاف زنند و گزاف ها رانند و چه سود؟!

اغنيا ماننده سرگين کشان
بهر آتش کردن گرمابه بان

(دفترچهارم، بيت 240)

آن که گويد مال گرد آورده ام
چيست يعني چرک چندين برده ام

اين سخن گرچه که رسوايي فزاست
در ميان تونيان زين فخرهاست

که تو شش سلّه کشيدي تا به شب
من کشيدم بيست سلّه بي کرب

(دفترچهارم، بيت 253-255)
آزمند به مورچه اي ماند که در خرمن گاهي بزرگ از ترس آنکه توده گندم پايان پذيرد افتان و خيزان دانه بر مي چيند، بي خبر از آنکه لانه مور را گنجايي آن همه دانه نيست يا مرغکي تنک حوصله اي که مي خواهد دريا را در تنگناي اندرون خويش جاي دهد غافل از آنکه:

گر بريزي بحر را در کوزه اي
چند گنجد قسمت يک روزه اي

(دفتر اول، بيت 20)
مولانا از گاوي حکايت مي کند که تنها در جزيره اي پوشيده از گل و ريحان و سنبل و ضميران عمر به سر مي برد، خوش مي چرد و فربه مي شود. شباهنگام به خود هي مي زند که صحرا را چريدي فردا چه خواهي خورد. خوابش نبرد و از غم زار و نزار شد، چون دگر بار روز فراز آيد همه صحرا را سبزتر و از ديروز انبوه تر بيند باز به چرا پردازد و فربه شود و باز چون شب آيد روز از نو و نوميدي از نو:

هيچ ننديشد که چندين سال من
مي خورم زين سبزه زار و زين چمن

هيچ روزي کم نيامد روزيم
چيست اين ترس و غم و دلسوزيم

(دفترپنجم، ابيات 2863-2864)

نفس آن گاو است و آن دشت اين جهان
کاو همي لاغر شود از خوف نان

(دفتر پنجم، بيت 28669)
هراس از فقر و تهيدستي از وجود فقر جانکاه تر است و اين بدان مردي ماند که عزراييل را ديد که بر او خيره مي نگرد از ترس به دربار سليمان خزيد و از او مدد جست، سليمان باد را گفت او را برگير و به هندوستان بر:

روز ديگر وقت ديوان و لقا
پس سليمان گفت عزراييل را

کان مسلمانان را به خشم از بهر آن
بنگريدي تا شد آواره ز خان

گفت من از خشم کي کردم نظر
از تعجب ديدمش در رهگذر

که مرا فرمود حق که امروز هان
جان او را تو به هندستان ستان

از عجب گفتم گر او را صد پر است
او به هندستان شدن دور اندر است

تو همه کار جهان را همچنين
کن قياس و چشم بگشا و ببين

(دفتراول، ابيات 963-969)
و نتيجه آنکه:

ترس درويشي مثال آن هراس
حرص و کوشش را تو هندستان شناس

(دفتر اول، بيت 961)
 

طاق و طرم
 

گروهي به دانش خويش غره اند و جمعي به ثروت زنده و برخي نيز در سوداي جاه و مقام و شيفته ننگ و نام، تا عنواني فراچنگ آرند، شخصيت انساني خود را ناديده انگارند. دستاويز تملق، ستايش و دروغ پردازي و نان به نرخ روز خوري و قبول تحقير در برابر ارباب زر و زور و تزوير را به جان خرند و بار ذلت به دوش برند تا دو روزي به گمان خويش سرفخر برعرش سايند و آنچه نيستند نمايند. اينان نمي دانند که :

 

خلق را طاق و طرم عاريت است
امر را طاق و طرم ماهيت است

از پي طاق و طرم خواري کشند
بر اميد عزّ در خواري خوشند

بر اميد عزّ ده روزي خدوک
گردن خود کرده اند از غم چو دوک

(دفتر دوم، ابيات 1013-1015)
بيم فرو غلتيدن از تخت جاه و مقام به کشمکشي دائم ميان آنان و واقعيت ها بدل مي شود. پاي از گليم فراتر نهاده اند و شخصيت راستين خود را از دست مي دهند:

نام ميري و وزيري و شهي
در نهانش مرگ و درد و جان دهي

(دفتر ششم،بيت 323)
مولانا بر آن باور است که:
آن که علم را تنها تکيه گاه خود مي داند و آن که ثروت جهان را به سوي خويش مي خواند و آن که به پشتوانه ده روزه مهر گردون عزيزان را از خويش مي راند سرگشته اي است که خويشتن خويش را از ياد برده است:

يک سبد پر نان تو را برفرق سر
تو همي خواهي لب نان در به در

درسر خود پيچ هل خيره سري
رو در دل زن چرا بر هر دري

(دفترپنجم، ابيات 1073-1074)
خود باخته اي چنين به سواري نشسته بر اسب مي ماند که گمان مي برد که اسبش را گم کرده است، از کس و ناکس سراغ آن را مي گيرد غافل از آنکه مرکب زير ران اوست:

اسب خود را ياوه داند آن جواد
و اسب خود او را کشان کرده چو باد

در فغان و جست و جو آن خيره سر
هر طرف پرسان و جويان در به در

کان که دزديد اسب ما را کو و کيست
اينکه زير ران توست اي خواجه چيست

آري اين اسب است اما اسب کو
با خود آ اي شهسوار اسب جو

(دفتر اول، ابيات 1116-1119)
شادماني نه در تمتّع بيشتر از زندگي و ظواهر دلفريب زندگي بلکه در آسودگي خيال است، چه بسيار زور مداران و زرپرستاني که داشتن خوابي آرام را آرزويي دور از دسترس مي بينند:

آدمي را فربهي هست از خيال
گر خيالاتش بود صاحب جمال

ور خيالاتش نمايد ناخوشي
مي گدازد همچو موم از آتشي

در ميان مار و کژدم گر تو را
با خيالات خوشان دارد خدا

مار و کژدم مر ترا مونس شود
کان خيالت کيميايي مس بود

(دفتر دوم، ابيات 593-597)
آن که افق آينده را با حسن ظنّ نسبت به خداوند روشن مي بيند و گذشته خويش را که به ناتواني و نياز همراه بود از ياد نمي برد، لاجرم وقت را غنيمت داند و برغم چيره شود و رشک و حسد را از دل راند؛ سينه صافي شود و عشق در آن به جلوه آيد و شود آنچه شايد.
در افسانه هاي نمادين من و تو «اياز»، غلام محمود که براي ديدنش همه روزه به حجره اي مي رود و ساعتي درنگ مي کند و چون برمي گردد قفلي گران بر در مي نهد. سلطان را گفتند اياز را در آن حجره گنجينه اي از سيم و زر و يا دفينه اي از لعل و گوهر است مبادا که رازي از سلطان نهان دارد يا انديشه اي ناصواب بر دل گمارد. شاه سرهنگي را فرمان داد تا سحرگاه بدان خانه حمله آرد، قفل بردارد و سيم و زر برآرد. يورش بردند، اما هرچه بيشتر جستند کمتر يافتند؛ سرمايه اياز چارقي کهنه بود و پوستيني ژنده. سخن چينان شرمساري بردند و اياز را گفتند پرده از راز برگيرتا اينان سرخود گيرند، پاسخ شنيدند که:

مي رود هر روز درحجره برين
تا ببيند چارقي با پوستين

زان که هستي سخت مستي آورد
عقل از سر شرم از دل مي برد

(دفتر پنجم، بيت 1919-1920)
آري، اياز غلامي بيش نبود و آنچه داشت از محمود بود. آدمي نيز اگر قطره اي از علم يا ذره اي مال و جمال و جلال دارد از معبود است، پس گذشته را از ياد نبرد تا حال آسوده زيد و آينده را دلخواه بيند.
درد آور آنجاست که سه عامل فريب و خودباختگي يعني عُجب علم، غرور ثروت و حب رياست در يکي جمع آيد. در اين صورت هيچ کس را در عرصه رقابت و هيچ سخني را به عنوان نقد تحمل نخوا هد کرد. به ناچار صاحب نظران يا طرد خواهند شد يا خود راه سکوت پيش خواهند گرفت و جاهلان ضعيف النفس ميدان را براي تاخت و تاز آماده مي بينند و با اشاعه فرهنگ تملق امر را به زور مداران زرپرست مشتبه مي کنند. مولانا اين دو عامل يعني سکوت انديشه وران و چاپلوسي عوام را علت العلل نابساماني ها مي داند و با زبان حکايت و تمثيل مي کوشد تا فضاي جامعه را به سود حقيقت دگرگون کند. او بر آن باور است که چون تملق بر جامعه حاکم شود اندک اندک اعتماد به نفس از ميان بر مي خيزد و دروغ و نيرنگ جاي آن را مي گيرد. او معتقد است که آنچه فرعون را تا مرحله ادعاي خدايي پيش برد، همين تملق گويي ها و دروغ پردازي ها و خاموشي حقيقت بينان بود و سرانجام مردمي چنين جز بندگي و بردگي چه مي توانست باشد.

سجده خلق از زن و از طفل و مرد
زد دل فرعون را رنجور کرد

گفتن هر يک خداوند و ملک
آنچنان کردش ز وهمي منهَتِک

که به دعوي الهي شد دلير
اژدها گشت و نمي شد هيچ سير

(دفتر سوم، ابيات 1555-1557)
در جهان بيني مولانا عناصر طبيعي چون باد و باران و سنگ و خاک هشيارند و به فرمان خدا در کار، اگر کس راه خطا پويد، به تنبيه او مي کوشند و تا او را به راه راست و معدلت درنياورند از پاي نمي نشينند. در جامعه اي چنين، آيا مي توان به خاموشي خزيدن خردورزان را تحمل کرد و آيا مي توان راهبران سياسي و اجتماعي را تافته اي جدا بافته به حساب آورد؟ از مولانا بشنويم:

بادبر تخت سليمان رفت کژ
پس سليمان گفت بادا کژ مغژ

باد هم گفت اي سليمان کژ مرو
ور روي کژ از کژم خشمين مشو

همچني تاج سليمان ميل کرد
روز روشن را بر او چون ليل کرد

هشت بارش راست کرد و گشت کژ
گفت تا جا چيست آخر کژ مغژ

گفت اگر صد ره کني تو راست، من
کژ روم چون کژ روي اي موتمن

پس سليمان اندرونه راست کرد
دل بر آن شهوت که بودش کرد سرد

بعد از آن تاجش همان دم راست شد
آن چنان که تاج را مي خواست شد

(دفترچهارم، ابيات 1897-1908)
جهاني را که مولانا پيش چشم دارد و ديده ديگران نيز بدان مي گشايد نه از راه تهديد، تطميع و تزوير بلکه به ياري عشق شکل مي پذيرد و از نور محبت فروغ مي گيرد. مرگ را که بزرگ ترين دغدغه انساني است و براي فرار از آن، بنا بر نقل مشهور، مردي بزرگ چون جالينوس بر آن بود که، اگر بتوان در شکم استري بود و از تهي گاه آن حيوان به چهره دنيا و زندگاني نگريد، بهتر از آن است که روي در نقاب خاک کشيد و دامن از زندگاني فراهم چيد، مولانا بدان، عاشقانه مي نگرد و برخود و هواداران طريقت خود آسان مي گيرد. او عاشق است و عاشق همه چيز را جلوه محبوب مي شمرد، بهشت را که نشان لطف و جمال است به ديده تحسين مي نگرد و دوزخ را که نشان قهر ذوالجلال است چون بهشت مي شمرد. آنان از مرگ هراس دارند که يا از رحمت حق نوميدند يا مي پندارند که چو رفتند، رفتند. جان، پرنده اي مانده درقفس است و پرنده چون در اطراف خود باغ و گلستان و شکوفه هاي خندان و بزم ياران بيند از شکستن قفسش غم نيست و اگر چنگال گربگان را فرا روي خود بيند، جز آنکه در گوشه قفس نشيند و رمق باقي مانده را بر مرگ برگزيند چاره اي نبيند. عاشق، درد و رنج را به جان مي خرد، زيرا که سوز بلاساز ديدار را به ارتعاش در مي آورد:

اي خجسته رنج و بيماري و تب
اي مبارک درد و بيداري شب

نک مرا در پيري از لطف و کرم
حق چنين رنجوري اي داد و سقم

درد پشتم داد تا من هم ز خواب
برجهم هر نيم شب لابد شتاب

تا بخسبم جمله شب چون گاوميش
دردها بخشيد حق از لطف خويش

زين شکست آن رحم شاهان جوش کرد
دوزخ از تهديد من خاموش کرد

رنج گنج آمد که رحمت ها در اوست
مغز تازه شد چو بخراشيد پوست

اي برادر موضع تاريک و سرد
صبر کردن بر غم و سستي و درد

چشمه حيوان و جام مستي است
کان بلندي ها همه در پستي است

(دفتر دوم، ابيات 2256-2263)
شايد بر مولانا خرده گيرند که حسن ظن به خداوند و مرگ را آسان شمردن و جهنم را عين لطف دانستن آيا موجب تسرّي به گناه نخواهد شد؟ پاسخ مولانا منفي است زيرا عاشق آن کند که معشوق خواهد. اگر ترس عامل بازدارنده از خطا باشد، همين که زمينه مساعد شد و شحنه و داروغه روي نهان داشت جرم صورت مي پذيرد؛ اما، اگر باوري برخاسته از محبت در جان جاي گرفت، امکان بروز خلاف يک باره از ميان بر مي خيزد:

گرچه شه با تو نشيند برزمين
خويشتن بشناس و نيکوتر نشين

(دفتر دوم، بيت 341)
چه کسي به خود جرات مي دهد که از کسي بدزدد که هر چه دارد بر کف دست نهاده است و رايگان مي بخشد و گيرم که خطايي صورت گرفت، رحمت خداوند آبي است که پليدي ها را مي شويد و مي زدايد يا دريايي است که مردارها را به نمک تبديل مي کند. از در و ديوار وجود فرياد بر مي خيزد که لطف و رحمت خداوند از خشم و غضب او بيش است و پيش است. رب پيوسته مي سرايد که:

هين بياييد اي پليدان سوي من
که گرفت از خوي يزدان خوي من

در پذيرم جمله زشتيت را
چون ملک پاکي دهم عرفيت را

(دفتر پنجم، ابيات 204-205)

نااميدي را خدا گردن زده است
چون گناه و معصيت طاعت شده است

(دفتر اول،بيت 3836)
کلام خود را با اين پيام مولانا به پايان مي برم، پيامي که اگر جهان پرفتنه امروزي گوش شنوايي براي آن پيدا شود چه گره ها که گشوده خواهد گشت و چه دشواري ها که آسان خواهد شد:

اين جهان همچون درخت است اي کرام
ما بر او چون ميوه هاي نيم خام

سخت گيرد خام ها مر شاخ را
زان که در خامي نشايد کاخ را

چون که پخت و گشت شيرين لب گزان
سست گيرد شاخه ها را بعد از آن

چون از آن اقبال شيرين شد دهان
سرشد بر آدمي ملک جهان

سخت گيري و تعصب خامي است
تا جنيني کار خون آشامي است.

(دفتردوم، ابيات 1293-1297)
 

پي نوشت ها :
 

* عضو هيئت علمي دانشگاه شهيد بهشتي.
 

منابع
1. حافظ شيرازي، شمس الدين، ديوان حافظ، ويراستاران محمد قزويني و قاسم غني، صائب، 1380.
2. سعدي، مصلح بن عبدالله، کليات، تصحيح محمد علي فروغي، اميرکبير، 1369.
3. مولوي، جلال الدين محمد، مثنوي معنوي، تصحيح نيکلسون، اهتمام نصرالله پورجوادي، اميرکبير، تهران، 1363.
منبع: نشريه مولانا پژوهي شماره 3